شعر پیر می فروش
دوش پیر می فروش آمد به بالینم خموش
در نگاهش بود صد جوش و خروش
در دلش صد حرف ناگفته ز خشم
بردهان مهر و در آتش بود چشم
گفتمش شیخا چنین آشفته حال
آمدی بر من مگر داری سئوال
گر خطائی رفت از من در طریق
بازگو با من تو ای پیر شفیق
ور نه جامی دیگرم ده از شراب
مست مستم کن ز درد شعر ناب
خنده تلخی زد آن پیر مغان
با نگاهی که غضب بودش عیان
گفت آری ای جوان خیره سر
رده ای صبر از دل و آبم ز سر
روزگاری رهرو راهی شدی
کندر آن ره نور حق جاری بدی
پا نهادی در رهش ثابت قدم
رسته بودی از فنا و از عدم
می گرفتی دم به دم جامی زنور
تا جداسازی ز دل کبر و غرور
دیدمت مشتاق بودی آنچنان
راه و رسم عاشقی بودت نهان
مطربان عشق را گفتم به ساز
بردرند از پرده های چنگ راز
ساقیان عشق را گفتم به ناز
پر کنندت جام و جام و جام باز
گفتم اندر حلقه نوشین لبان
ره دهید این عاشق اینک در میان
از خم سعدی چشاندم جرعه ای
در گلستان بردمت با مدعی
گفتمت صد نکته از دیوان شمس
وز نظامی دادمت اشعار خمس
خواندمت راز لسان الغیب را
از خم حافظ چشاندم فیض را
وز دگر شیرین بیانان سخن
گفتمت از هر یکی چندین سخن
دیدمت و آنگه چنان عاشق شدی
کز میان شش جهت فارغ شدی
پانهادی بر سر زهد وریا
در فکندی از جهتها قبله را
سوی دل بردی به صد زاری نماز
کندر آن صد درب کعبه بود باز
دلخوش آن بودم که در میخانه باز
دارم اندر جمع یاران پاکباز
نک تو را بینم که در ماندی ز راه
در میان ره، درافتادی به چاه
عشق حق را سر زدی ناگه چنان
کآمد انگشتم به حیرت بر دهان
پر فکندی مرغ دل سوی زمین
کاشتباه جدت آدم بود این
دل به دلدار زمینی داده ای
بهر کوره ره زره افتاده ای
زشتیاق آسمان سر بود خاک
این زمان در آسمان سر بهر خاک
در پی خورشید بودی ناگهان
شمع لرزانی به شب گشتت عیان
خوشدل از رهواره نوری چنین
گرمی مهر از دلت پر زد یقین
شب بسی تاریک و ره طول و دراز
دل بدین تک شمع لرزان کرده ساز
نیستت جز این نواله هیچ یاد
کان هم اینک سرنوشتش دست باد
یار ما گر میشدی سویش روان
نیست بد عهدی ز وصلش در میان
یک قدم گر میزدی ،سویش بدان
صد قدم نزدیکتر می شد نهان
گفتمش شیخا مگو من را چنین
گش خدا داند که حقم نیست
من بجز وصلش ندارم هیچ کار
می ننوشم جرعه ای جز ز آن یار
لحظه ای فارق زیادش نیستم
دل به او دادم دگر من کیستم
هر طرف کردم نظر در کائنات
جمله آیاتش بدیدم در جهات
هر کسی را آیتی چون رهنماست
یار من نیز آیتی زآن خداست
اشارت دارد از جان آفرین
نی به اعجاز و کتاب و وحی و دین
مهر او باشد زمهر حق سرشت
روی زیبایش به یاد آرد بهشت
آتش هجرش بسان دوزخ است
بر وصالش صبر همچون برزخ است
می کشد هردم مرا با قهر و ناز
زنده می دارد به گوش چشم باز
این چنین اثبات محکم بر معاد
کس به صد برهان واعظ کرد یاد؟
همچنان دنبال خورشیدیم لیک
پرتو شمعش به شب گشتم شریک
طی این ره همره نوری چنین
در شبی تاریک و پر وهم و کمین
تا سحرگه کآیدم خورشید پیش
به ز خفتن فارق از جانان خویش
گرچه کوچک نوری اندر خلقت است
لیکن این دل را قرار وحشت است
هر که را آتش به جان انداخت عشق
پرتوش روشن کند زیبا و زشت
خواه باشد پرتو خورشید و مهر
خواه نور شمعروبی پر زمهر
بار دیگر خنده ای زد شیخ و گفت
آتیه رشن کند کی راست گفت
آنچنان کو دور می گشتی زمن
زیر لب میگفت با خود این سخن
کی تواند آدمی در روزگار
باز بیند خدعه را قبل از نزار
من نمی دانم که او من را ندید
یا که من بودم ز حکمت بی نصیب