آیکون راست
آیکون راست
آیکون چپ
آیکون چپ

دل نوشته های دکتر محمد مسرور

شعر پیر می فروش

دوش پیر می فروش آمد به بالینم خموش

در نگاهش بود صد جوش و خروش

در دلش صد حرف ناگفته ز خشم

بردهان مهر و در آتش بود چشم

گفتمش شیخا چنین آشفته حال

آمدی بر من مگر داری سئوال

گر خطائی رفت از من در طریق

بازگو با من تو ای پیر شفیق

ور نه جامی دیگرم ده از شراب

مست مستم کن ز درد شعر ناب

خنده تلخی زد آن پیر مغان

با نگاهی که غضب بودش عیان

گفت آری ای جوان خیره سر

رده ای صبر از دل و آبم ز سر

روزگاری رهرو راهی شدی

کندر آن ره نور حق جاری بدی

پا نهادی در رهش ثابت قدم

رسته بودی از فنا و از عدم

می گرفتی دم به دم جامی زنور

تا جداسازی ز دل کبر و غرور

دیدمت مشتاق بودی آنچنان

راه و رسم عاشقی بودت نهان

مطربان عشق را گفتم به ساز

بردرند از پرده های چنگ راز

ساقیان عشق را گفتم به ناز

پر کنندت جام و جام و جام باز

گفتم اندر حلقه نوشین لبان

ره دهید این عاشق اینک در میان

از خم سعدی چشاندم جرعه ای

در گلستان بردمت با مدعی

گفتمت صد نکته از دیوان شمس

وز نظامی دادمت اشعار خمس

خواندمت راز لسان الغیب را

از خم حافظ چشاندم فیض را

وز دگر شیرین بیانان سخن

گفتمت از هر یکی چندین سخن

دیدمت و آنگه چنان عاشق شدی

کز میان شش جهت فارغ شدی

پانهادی بر سر زهد وریا

در فکندی از جهتها قبله را

سوی دل بردی به صد زاری نماز

کندر آن صد درب کعبه بود باز

دلخوش آن بودم که در میخانه باز

دارم اندر جمع یاران پاکباز

نک تو را بینم که در ماندی ز راه

در میان ره، درافتادی به چاه

عشق حق را سر زدی ناگه چنان

کآمد انگشتم به حیرت بر دهان

پر فکندی مرغ دل سوی زمین

کاشتباه جدت آدم بود این

دل به دلدار زمینی داده ای

بهر کوره ره زره افتاده ای

زشتیاق آسمان سر بود خاک

این زمان در آسمان سر بهر خاک

در پی خورشید بودی ناگهان

شمع لرزانی به شب گشتت عیان

خوشدل از رهواره نوری چنین

گرمی مهر از دلت پر زد یقین

شب بسی تاریک و ره طول و دراز

دل بدین تک شمع لرزان کرده ساز

نیستت جز این نواله هیچ یاد

کان هم اینک سرنوشتش دست باد

یار ما گر میشدی سویش روان

نیست بد عهدی ز وصلش در میان

یک قدم گر میزدی ،سویش بدان

صد قدم نزدیکتر می شد نهان

گفتمش شیخا مگو من را چنین

گش خدا داند که حقم نیست

من بجز وصلش ندارم هیچ کار

می ننوشم جرعه ای جز ز آن یار

لحظه ای فارق زیادش نیستم

دل به او دادم دگر من کیستم

هر طرف کردم نظر در کائنات

جمله آیاتش بدیدم در جهات

هر کسی را آیتی چون رهنماست

یار من نیز آیتی زآن خداست

اشارت دارد از جان آفرین

نی به اعجاز و کتاب و وحی و دین

مهر او باشد زمهر حق سرشت

روی زیبایش به یاد آرد بهشت

آتش هجرش بسان دوزخ است

بر وصالش صبر همچون برزخ است

می کشد هردم مرا با قهر و ناز

زنده می دارد به گوش چشم باز

این چنین اثبات محکم بر معاد

کس به صد برهان واعظ کرد یاد؟

همچنان دنبال خورشیدیم لیک

پرتو شمعش به شب گشتم شریک

طی این ره همره نوری چنین

در شبی تاریک و پر وهم و کمین

تا سحرگه کآیدم خورشید پیش

به ز خفتن فارق از جانان خویش

گرچه کوچک نوری اندر خلقت است

لیکن این دل را قرار وحشت است

هر که را آتش به جان انداخت عشق

پرتوش روشن کند زیبا و زشت

خواه باشد پرتو خورشید و مهر

خواه نور شمعروبی پر زمهر

بار دیگر خنده ای زد شیخ و گفت

آتیه رشن کند کی راست گفت

آنچنان کو دور می گشتی زمن

زیر لب میگفت با خود این سخن

کی تواند آدمی در روزگار

باز بیند خدعه را قبل از نزار

من نمی دانم که او من را ندید

یا که من بودم ز حکمت بی نصیب

دی 1382

محمد مسرور

آیکون جداکننده

تماشا

تا با تو نشینم نفسی رو به تماشا

هر صبح از آن کوچه باغی گذرم بود

از چینه کوتاه که آن باغ بهاری

محصور در آن بود، به آنسو نظرم بود

سرسبز ترین منظره ذوق خدا بود

آن باغ که با یاد تو در خاطره ام بود

خورشید نگاهت به تماشای درختان

هر لحظه طلوعی به زوایای دلم بود

آن جرعه که نوشیدی از آن جوی پر از آب

شد تشنگی افزون که بر آن لعل ترم بود

حالا که خزان است بجز خاطره ای نیست

در ذهن که از آن همه شور و شررم بود

خرداد 1387

محمد مسرور

آیکون جداکننده

امید

همه امید من این بود در آن اوصاف بیماری

که غم از کوله بار من کمی از توشه برداری

در این دنیا که تنها تر از چشمانم نمی بینم

مگر یک قطره اشکی شود دلسوز چون یاری

دو دست خالیم امروز نظر بر آسمان دارد

چرا که در زمین دستی نیافشردش به غمخواری

خدایا یا بگیر از من شقاوتهای معشوقی

و یا صبری اعطا فرما در این افسون دلداری

تحمل از کفم بگریخت و بر بام نگارم جست

چه گویم کز فراغ او نمانده جز عذاداری

نه در دل قوت آن است که بی او همنشین باشم

نه در دل قدرت است این را که بینم او به دیداری

تو را آخر چه خواهد شد اگر بر ما نظر کردی

ولیکن جان کنی مسرور چو بر ما اجر بگذاری

آبان 1379

محمد مسرور

آیکون جداکننده

پیش از این

با غم و رنج و بلا اینک هم آغوشم ولی

زین جگر سوزی و غم مهجور بودم پیش از این

خاکسار و طربت کویش شدم اینک ولی

درمیان عاشقان مغرور بودم پیش از این

در صف عشاق اکنون شهره شهرم ولی

پیش چشم ناظران مجهول بودم پیش از این

عاشقی سرگشته و حیران شدم در شهر عشق

من در این شهر بلا معشوق بودم پیش از این

حکمت و فضل و ادب اکنون مرا دیوانگی است

جمله حکمتها مرا معقول بودم پیش از این

دیگرم نام و نشانی نیست من را از غمش

در خم دور فلک مسرور بودم پیش از این

اردیبهشت 1385

محمد مسرور

آیکون جداکننده

گلاب

مرا از گلستان عشق بردند بدست کوره آب غم سپردند

در این تنهایی ویران نشاندند ز آبادانی وصلم رهاندند

گل عشقم از سر شاخه بچیدند به آب و آتشم در هم کشیدند

زسوز و ساز هجر اشکم گرفتند گلابی گشت اشک و بر گرفتند

به هر مجلس از عطرش شاد گشتند به شادی غرق استشمام گشتند

به تحسینم دهان بر می گشودند ولی غافل از رنج برده بودند

ز عطر افشانیم خرسند بودند دمادم بوی خوبم می ستودند

زجوش و زجر دل فارغ چو بودند عجب در بوی خوب جرعه بودند

گلاب عشق من این یک دو بیت است که از سوز دل و نور سرشت است

وگر مستند از بوی معانی به خون دل شد این گوهر فشانی

اگر بوی خوشی دارد گلابی گلی پر پر به راه او بیابی

وگر بر دل نشیند شعر نابی دلی بشکسته در پایش بیابی

اردیبهشت 1385

محمد مسرور

آیکون جداکننده

خواب

چون غروب واژگان چشمان تو در خواب رفت

این دل سر گشته اما تا سحر در تاب رفت

لحظه های بی تو بودن هر یکی چون سال رفت

جمع این سال گران بر تو ولی چون خواب رفت

غرق شادی گشت این دل هر زمان پلکی زدی

گفت اینک نوبت بیداری آمد، خواب رفت

التهاب دل ولیکن رو به خاموشی کشید

هر زمان تعمیق خواب آمد دل بیدار رفت

چشم تو در حوض رویاهای رنگین بال خواب

چشم من تا صبح گریان ، سیل اشک و آب رفت

آسمان پر ستاره بی فروغ چشم تو

چون شب تاریک چشمم زیر ابر تار رفت

آبی چشمان تو همچون نگین تر شده

درمیان قفل مژگان بر دو پلک خام رفت

گر چه این دل پاسبان یک نظر دیدار توست

باز اما این نفس ز آرامشت از یاد رفت

می شود مسرور این دل باز چون آید سروش

وقت آزادی ز شب آمد فراغ یار رفت

مهر 1382

محمد مسرور

آیکون جداکننده

کجایی

کجانی مهر تو بر دل نشسته

کجانی دل به وصلت جهد بسته

کجائی جز تو در این دل کسی نه

کجانی صد سمن چون تو یکی نه

کجانی ای همه خوبی وجودت

کجانی ای نجابت تار و پودت

کجانی چشمه شعر از تو جوشان

کجانی یاد تو بر این قلم جان

کجانی حسن تو بیش و سخن کم

کجانی وصف تو این یک دو خط کم

کجانی بی تو آزادیست چون بند

کجانی با تو من آزاده در بند

کجانی روی سیمینت همه نور

کجانی دل از دیدار تو مسرور

کجانی ای دو چشمت نور دیده

کجائی ای صبو از میخریده

کجائی ای دل از من بر ربوده

کجانی ای جفا بر من گشوده

کجائی ای نگاهت پر شراره

کجائی ای زخورشید استعاره

کجانی ای کمان ابرو کشیده

کجانی ای تیر مژگان بر کشیده

کجایی ای کمند زلف چون بند

کجانی ای بسته این دل چند در بند

کجائی ای خیالت همچو سایه

کجائی ای دل از تو پر گلایه

کجائی ای فدای چشم مستت

کجانی ای ضریحم هر دو دستت

کجانی ای امید این دل تنگ

کجائی ای نگاهت بر سر جنگ

کجانی ای رخت چون ماه تابان

کجانی مه ز شرمت گشته پنهان

کجائی خاک راهت سرمه چشم

کجائی فرش راهت باشد این چشم

کجائی ای قدت چون سرو بوستان

کجانی اعتبار صد گلستان

کجائی عطر گیسویت گل افشان

کجانی مست بویت این دل و جان

کجائی دلربا دلبر دل افروز

کجانی شمع چشمت کرده شب روز

کجانی مهربان بر این دل زار

کجانی ذکر تو دائم مرا کار

کجائی عشق تو عشق خدائی

کجائی مر تو را چون رهنمائی

کجانی آتش عشقت بهشتم

کجانی بی تو دوزخ سرنوشتم

کجانی ای فروغ خانه دل

کجاني بحر عشقم را تو ساحل

کجانی من چو ماهی عشق تو بحر

کجائی نیست ماهی زآب در دهر

کجانی پای بر دام تو رفته

کجائی من به دام تو برفته

مهر 1382

محمد مسرور

آیکون جداکننده